مشـــک میـــــداندو مــن میدانم
اشک میـــداندو مــــن میــــدانم
نیزه با نیزه گیش مجنون شــــد
اشک در چشم سیاهش خون شد
راه ایثـــــار نشــــان داد عبّـاس
تشنه تر از همه جان داد عبّاس
آسمـــــان محو تمــــاشایش بود
آب در حســـرت لبهـــــایش بود
عشق از گون? سرمستش ریخت
آب افتـــاده شدو دستش ریخــت
آه از دیــدن طفــــــلان خجلـــــم
کاش در خیمه نمیسوخت ،دلــم